آغاز مرحله دوم اعزام‌های عمره در ماه‌های رجب و شعبان (۱۰ دی ۱۴۰۳) اعزام ۹۰۰ زائر خراسانی در لیلةالرغائب به عتبات عالیات | آغاز مرحله دوم عمره مفرده از روز ۹ دی ۱۴۰۳ طلوع خورشید در خطه خراسان | به‌مناسبت ورود امام هشتم (ع) به توس و روز مشهد تشرف ۱۵۰ نفر از شیعیان خارجی به حرم مطهر رضوی قرآن راهنمای بصیرت است | مفهوم‌شناسی بصیرت و برکات آن در گفت‌وگو با عضو مجلس خبرگان رهبری مشهد متعلق به کل جهان اسلام است حرف بد از ادبیات مردمان دور باد! جامعه امروز، آماده فعالیت بیشتر زنان است سوگند خداوند برای رستگاری ما | درس‌های سوره شمس با یازده سوگند برای اهل تدبر در قرآن به‌نام غیرت ناب مدافعان حرم | گزارش شهرآرانیوز از مراسم تشییع پیکرهای مطهر شهدای مشهدی مدافع حرم در مشهد + فیلم آیت‌الله علم‌الهدی: جوهره اصلی مقاومت، ایمان به خداست | ترویج فحشا، راهبرد دشمن برای تضعیف غیرت انقلابی تولیت آستان قدس رضوی: آموزه‌های قرآن را در زندگی عینیت دهیم آثار اجرای عدالت در کلام فاطمه‌زهرا (س) تلاش با چاشنی علم و عشق | با چه کار‌هایی می‌توانیم به امام عصر (عج) نزدیک شویم نشست ادبی «کلمات ملکوت» در مشهد برگزار شد بخش عمده‌ای از شعر فارسی، شعر آیینی است برفی که بر رکوع نشست «حیات» شهیدان در قرآن بنده خدا، عیسی مسیح (ع) | مروری بر روایات به جامانده از امام رضا (ع) پیرامون پیامبری که مبشر بود
سرخط خبرها

یک داغ تا ابد تازه | نخستین شهید ارمنی چه کسی بود؟

  • کد خبر: ۲۹۰۲۹۵
  • ۰۳ مهر ۱۴۰۳ - ۱۲:۲۶
یک داغ تا ابد تازه | نخستین شهید ارمنی چه کسی بود؟
زوریک مرادیان، نخستین شهید ارمنی است که در ماه‌های نخستین جنگ ایران و عراق (مهر سال ۱۳۵۹)  در پیرانشهر به شهادت رسید.

به گزارش شهرآرانیوز؛ کجا را نگاه کند که او نباشد؟ توی کدام هوا نفس بکشد که بغض زمین گیرش نکند؟ پاییز کِی، چطور می‌خواهد دست از دل بی قرار و به خون نشسته زن بردارد؟ نخ بلند کاموا را دور انگشت اشاره اش می‌پیچد و دندان هایش را به هم فشار می‌دهد که اشک هایش را مهار کند. نبافد چه کند؟ ببافد؟ برای کدام تن؟ بپیچد دور کدام گردن؟ انگشت‌های کدام پا را گرم نگه دارد؟ دست از کاموا می‌کشد می‌رود توی آشپزخانه. به گوجه‌های سرخ توی سبد نگاه می‌کند. دوباره بغض. دوباره اشک. 

زوریک عاشق کتلت بود. یادش می‌آید یک بعد ظهری نشسته بود گوشه حیاط، یک تابه رویی بزرگ را گذاشته بود روی اجاق پیک نیکی و صدای جلز ولز روغن، صدای زندگی بود. زوریک رفته بود نان داغ خریده بود و از راه نرسیده همین طور که کتلت‌های داغ را می‌گذاشت لای نان تازه، یک مشت از سبزی‌های تازه توی سبد برمی داشت و هر لقمه‌ای که پایین می‌داد، گوشت می‌شد به تن مادر. هزار سال دیگر هم بگذرد، کتلت درست نمی‌کند. ماکارونی درست نمی‌کند. 

با تمام غذا‌هایی که زوریک دوست داشت، قهر است. با تمام لقمه‌هایی که با اشتیاق می‌خورد و می‌گفت: مثل دستپختت توی دنیا پیدا نمی‌شود. یک استکان چای تازه دم می‌ریزد می‌نشیند کنار عکس هایش. لبخند می‌زند با قامت کشیده و سر تراشیده توی لباس خدمت. به او گفته بود: مگر من می‌گذارم بروی؟ یکی یکدانه منی. چهار دختر دارم، اما تو تنها پسر منی. چراغ دل منی. چقدر به گوشش خوانده بود بیا برو خارج. تو که بورسیه شدی. راه زندگی ات عوض می‌شود. گفته بود: ایران را ول کنم کجا بروم؟

شهر‌هایی که بوی غربت گرفت

یک سه شنبه‌ای رفت خودش را معرفی کرد برای اعزام. شنبه اش رفت شاهرود. سه ماه بعد هم منتقل شد ارومیه. بعد هم پیرانشهر. بعد از آن نه شنبه‌ها را دوست دارد، نه شاهرود را، نه ارومیه را، نه پیرانشهر را و نه هیچ قطاری که توی یکی از کوپه هایش، سربازی تنها و غریب به سمت غربتی نامعلوم در حرکت باشد. مادر است دیگر. چشم می‌چرخاند و هر طرف ردی از جگرگوشه اش می‌بیند، طاقتش طاق می‌شود. او دیگر از هیچ خواب ترسناکی نمی‌ترسد. از هیچ کابوسی وحشت نمی‌کند. 

همان یک شبی که خواب دید تیر به زانوی پای زوریک خورد و از خواب پرید و بعد‌ها فهمید همان شب کار از کار گذشته، دیگر بیم هیچ حادثه‌ای ترس به دلش نمی‌اندازد. او توی خواب تیر خورده بود و مادرش سال هاست هر روز با نشانه‌های کوچک تیرباران می‌شود. توی کوچه راه می‌رود و هر غریبه‌ای که در کوچه رد خانه‌ای را بگیرد، او را به گریه می‌اندازد. مثل آن صبح پاییزی دلگیری که آن دو سرباز نحیف با کلاه‌های لبه دار و صدایی که به وضوح می‌لرزید، از همسایه‌ها سراغ خانه آقای مرادیان را می‌گرفتند و انگار هزار نفر توی سرش می‌خواندند که این آرامش پیش از طوفان است.

مرثیه خوانی پاییز 

این برگ‌ها محض رضای پاییز نیست که به زمین می‌ریزد. مرثیه خوانی درخت‌ها شروع شده. باد، زیر بغل‌های مادر را می‌گیرد و نسیم گونه اش را نوازش می‌کند. با زانوانی که از تردید می‌لرزد جلو می‌رود. نگاهی به سر تا پای جوانک‌ها می‌اندازد. دلش می‌خواهد جای زوریک نگاهشان کند. جای تمام مادرها، تصدقشان برود. می‌گوید مرادیان منم؛ و بعد شرم توی نگاه پسر را می‌خواند، آن لحظه‌ای که می‌پرسد: هیچ مردی توی خانه نیست؟  

پس از آن را دیگر به یاد نمی‌آورد. مثل برگ‌های خشکیده زمین می‌خورد. می‌شکند. هزارتکه می‌شود. دلش، ارغوانی شده. خواب دیشبش تعبیر شده. تیر از زانوی زوریک عبور کرده، سنگر‌ها را پشت سر گذاشته، صاف آمده نشسته توی دل مادرش. برف یک شبه خرمن مو‌های مادر را سفید می‌کند. پدرش، اما سرو بالابلندی است که داغ تبر می‌شود و می‌خورد به بلندای قامتش. مرد جاده‌ها که تا دیروز با یک تریلی خوش رکاب، جاده‌ها را به نیت فرار از دلتنگی و اضطراب پشت سر می‌گذاشت، حالا یک بار برای همیشه می‌نشیند. 

دستش را می‌گذارد روی قلبش. حریف این داغ نمی‌شود. سکته می‌کند. زمین گیر می‌شود. مادرش می‌ماند و داغ ناباورانه زوریک و تماشای قامت مردی که حالا از غصه پسرش، کم آورده و عطای جاده‌ها را به لقای عکس‌های پسر روی دیوار خانه می‌بخشد. می‌آیند می‌گویند که کوچه را به نام زوریک مزین کنیم. زیر بار نمی‌رود. می‌گوید: نمی‌توانم. تکرار نامش، تکرار هزار باره داغی است که سرد نمی‌شود. 

زوریک رفت. خوش رفت. باید می‌رفت. وطنش بود. ارمنی و مسلمان نمی‌شناسد. همه زیر یک پرچمیم. نان و نمک خورده همین خاکیم. اما من دلم تاب نمی‌آورد. زوریک همه چیز ما بود. یک پسر بود بین چهار خواهر که عین پروانه دورش می‌گشتند. گشتن داشت. گلی بود که هرکجا می‌رفت، نقل محفل می‌شد. توی سربازخانه کلی هوادار داشت. پشت سنگر، خنده از روی لبش نمی‌افتاد. این را ما نمی‌گوییم. هم رزم هایش می‌گویند.

نامه‌ای که کاش نمی‌رسید

داشتند با غم رفتنش مدارا می‌کردند که نامه‌ای رسید دستشان. کاش نمی‌رسید. نامه‌ای که قبل شهادت نوشت، اما بعد از شهادت به دست خانواده اش رسید. نوشته بود حالش خوب است. د لتنگ است. برمی گردد. همه چیز روبه راه می‌شود. یک مغازه می‌خرد تا پدرش کمتر کار کند. یک خانه بزرگ‌تر می‌خرند.

جنگ تمام می‌شود. دوباره کنار هم می‌خندند و مادر باز از همان کتلت‌های همیشگی اش درست می‌کند. فقط باید صبوری کنند. مقررات خاموشی شبانه را رعایت کنند. فرصت ندهند به دشمن که شبانه شبیخون بزند. اما نیامد. جنگ تمام شد. پدرش کمتر کار کرد، چون از غصه شهادت او افتاده بود گوشه خانه و دیگر هیچ کس مثل روز‌های پیش از او نخندید. مادر هرگز دستش به پختن غذا‌هایی که او دوست داشت نرفت و ۴۴ سال می‌شود که این خانه با چراغ‌های روشن، خاموش و بی هیاهوست.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->